
پاتوکراسی Pathocracy
استیو تیلور Steve Taylor
هنگامی که افرادی با اختلال شخصیت قدرت میگیرند
روانشناس لهستانی آندرو لباسزوسکی Andrew Lobaczewski سالهای نخستین زندگیش را در حالی سپری کرد که نازیها کشورش را اشغال کرده بودند و پس از آن هم شاهد وحشیگری شوروی پس از جنگ بود. تجربه او از این وحشت او را به سوی مفهوم “پاتوکراسی” سوق داد؛ یعنی هنگامی که افرادی با اختلال شخصیت ( به ویژه سایکوپاتی) جایگاه قدرتمندی را از آن خود میسازند.
لباسزوسکی زندگیش را به مطالعه شرارت انسانی اختصاص داد که زمینهای در “پونرولوژی” Ponerology است. او میخواست درک کند که چرا افراد “شرور” ظاهراً موفقند، در حالی که بسیاری از افراد شریف و اخلاق-مدار برای پیشرفت تقلا میکنند. چیز دیگری که میخواست بداند این بود که چرا افرادی با اختلال شخصیت به آسانی در جایگاه قدرت قرار میگیرند و دولتهای کشورها را به زیر سلطه خود در میآورند.
از آنجایی که خودش تحت رژیمی “پاتوکراتیک” زندگی میکرد، برای مطالعه این مبحث ریسک بالایی نمود. او به دست مقامات لهستان دستگیر و شکنجه شد و نتوانست کتاب “پونرولوژی سیاسی” را که همه عمر بر روی آن کار کرده بود، منتشر کند تا اینکه در دهه ۱۹۸۰ به آمریکا گریخت.
پاتوکراسی یکی از عمدهترین مشکلات در تاریخ نوع بشر است. تاریخ حماسهای از کشمکش و وحشیگری دائم بوده است با گروههایی از افراد که با یکدیگر بر سر خاک، قدرت و مالکیت میجنگیدند، بر هم غلبه میکردند یا یکدیگر را به قتل میرسانند. تاریخشناس آرنولد توینبی Arnold Toynbee در کتاب خود تحت عنوان “حس هراسانگیز پیدایش گناه در امور انسانی” دورهای از تاریخ بشر را از زمانهای قدیم تا قرن بیستم بررسی میکند. اما استدلالی وجود دارد مبنی بر اینکه اینها همه نه به علت این است که انسانها به گونهای وراثتی وحشی و بیرحم هستند، بلکه شمار کمی از افراد، اشخاصی با اختلال شخصیت، وحشی، بیرحم و شدیداً خودپسند و عاری از همدلی هستند. این اقلیت کوچک همواره در قدرت بودهاند و اوضاع را به گونهای مدیریت کردهاند تا بتوانند به اکثریت برای ارتکاب قساوت و بیرحمی علیه خود دستور بدهند یا تاثیر بگذارند.
قدرت پاتولوژی
اقلیت کوچکی از انسانها از اختلالهای شخصیتی مانند خوشیفتگی و سایکوپاتی رنج میبرند. افرادی با این اختلالها شهوت سیریناپذیر برای قدرت دارند. اشخاصی با اختلال شخصیت خودشیفته خواهان توجه و تایید همیشگی هستند. آنها حس میکنند بر دیگران برتری دارند و این حق را دارند که بر بقیه مسلط گردند. آنها فاقد حس همدلی نیز هستند که این بدان معناست که قادر به بهرهکشی و سوءاستفاده بیرحمانه از دیگران هستند.
سایکوپاتها احساس مشابهی از برتری و نبود همدلی دارند. اما تفاوت اصلی میان آنها و خودشیفتهها این است که تکانههای مشابهی برای توجه و تحسین در خود احساس نمیکنند. در واقع تکانه و میل به تحسین شدن به عنوان عاملی برای چک کردن رفتار خودشیفتهها مورد استفاده قرار میگیرد. آنها رغبتی به انجام هیچ کاری ندارند که از آنها چهرهای نامحبوب بسازد. اما سایکوپاتها چنین بیمی ندارند. در انتهای این مقیاس، افرادی با سطح بالای همدلی و شفقت معمولاً علاقهای به قدرت ندارند. آنها ترجیح میدهند به جای در عرش بودن “روی فرش” باشند و با دیگران تعامل و پیوند داشته باشند. آنها شاید حتی از پیشنهاد پذیرش یک منصب استقبال نکنند چرا که میدانند جایگاه بالاتر موجب قطع پیوندشان با مردم خواهد شد ( اگر چه برای شخصی که شفقت ندارد این بخش ماجرا دلپذیر است). همین امر جایگاه قدرت را برای افرادی با اختلال شخصیت (یا دست کم با سطح بالایی از جاهطلبی و سنگدلی، حتی اگر هنوز به طور کامل به مرحله اختلال روانشناختی نرسیده باشد ) باز میگذارد.
در طول تاریخ این افراد همیشه به نوک قله رسیدهاند. جوامع فئودال پساصنعتی به طریقی این افراد را محدود کردند چرا که قدرت در آنها اغلب توسط وراثت ،و نه تلاش برای دستیابی به آن، واگذار میشد. نابودی سیستم فئودالی قطعاً گامی مثبت به سوی برابری و دموکراسی بیشتر بود، اما بخش منفی ماجرا این بود که موقعیت مناسبتری برای خودشیفتهها و جامعهستیزان فراهم میآورد تا در جایگاه قدرت قرار گیرند. همانطور که لن هوگز Lan Hughes در کتاب مهمش تحت عنوان “ذهنهای دارای اختلال” خاطر نشان میکند همه مفهوم دموکراسی حفظ توده مردم از آن اقلیت پاتولوژیک است. این ایده مرکزی قانون اساسی آمریکا و منشور حقوق آمریکاست. به بیان دیگر، نهادها و اصول دموکراتیک برای محدود کردن قدرت افراد تاسیس شدند.
به همین دلیل هوگز خاطرنشان میکند که رهبران پاتولوژیک از دموکراسی بیزارند. پس از به قدرت رسیدن نیز بیشترین تلاششان را برای کنار گذاشتن و بی اعتبار ساختن نهادهای دموکراتیک، مانند قانونی بودن آزادی مطبوعات، به کار میبندند. ( نخستین کاری که هیتلر پس از اینکه صدراعظم آلمان شد انجام داد، ولادیمیر پوتین و ویکتور اوربان در مجارستان و رجب طیب اردوغان در ترکیه نیز دست به همین کار زدند) این همان چیزیست که دونالد ترامپ نیز در تلاش است تا انجام دهد. افزون بر آن رهبران پاتولوژیک به کلی از فهم اصول دموکراسی ناتوانند چرا که خودشان را نسبت به دیگران برتر در نظر میگیرند و زندگی را جدالی رقابتآمیز میبینند که بیرحمترین فرد سزاوار فرمانروایی است.
پاتوکراسی جمعی
اما پاتوکراسی همواره درباره افراد نیست. همانطور که لوباسزوسکی خاطرنشان میسازد رهبران پاتولوژیک همیشه افرادی را با اختلالهای روانشناسی جذب میکنند، که در پی ربودن موقعیت برای افزایش تاثیرگذاری هستند. در همین زمان اشخاصی که پایبند به اصول اخلاقی هستند، شفقت میورزند و جانب انصاف را رعایت میکنند به تدریج کنار میروند. آنها یا کنار گذاشته میشوند یا خودشان داوطلبانه به عقب میروند در حالی که توسط پاتولوژی فزاینده اطرافشان مرعوب میگردند. نتیجه آن هم در طور زمان چیزی جز ریشهدار و افراطی شدن پاتوکراتها نیست.
البته این گفته بدان معنا نیست که همه بخشهای یک دولت پاتوکراتیک از اختلالهای روانشناختی رنج میبرند. برخی از افراد صرفاً سطح بالایی از جاهطلبی و کمبود شفقت دارند بدون آنکه شرایط قابل تشخیصی داشته باشند. این در حالیست که دیگران صرف آشنا بودن با یک رهبر پاتولوژیک و همسو بودن اهدافشان با آن رهبر در راس کار قرار میگیرند.
بخش قابل توجهی از این مشکل جذب و گرایش بسیاری از افرادیست که حس میکنند آن شخص عوامفریب ویژگیهای کاریزماتیک دارد. شما این گرایش را در دونالد ترامپ به رغم کاستیهای آشکار شخصیتش مانند خودشیفتگی افراطی، کمبود همدلی و دیدگاه تحریفشده و وهمآلودش از واقعیت میتوانید ببینید.
به لحاظ روانشناختی بسیار مشابه گرایش به گوروهای روحانیست که اغلب در پی هواخواهی کورکورانه از اصول هستند به رغم آنکه رفتاری غیراخلاقی و همراه با بهرهکشی دارند. این گرایش به گوروها و افراد عوامفریب تکانهایست که ریشهای دیرینه برای بازگشت به جایگاه کودکی دارد به منظور تحسین پدر و مادری که ظاهراً همهتوان و لغزشناپذیرند و میتوانند مسئولیت کامل زندگی ما را بر عهده بگیرند و به گونهای معجزهآسا مشکلاتمان را حل کنند. در همین زمان پارانویای رهبران پاتولوژیک منجر به این میشود که گروههای دیگر را شرور جلوه دهند و حس سرخوشانهای از هویت گروهی با هدف مشترک بیافرینند.
محافظت در برابر پاتوکراسی
آیا ایالات متحده آمریکا در معرض چیرگی پاتوکراسی است؟ متاسفانه من بر این باورم که همین حالا هم این اتفاق افتاده است. به رغم کنوانسیونی مبنی بر اینکه روانشناسان نباید تشخیص بیماریهای روانی چهرههای مطرح ر ا به صورت غیررسمی عنوان کنند، بسیاری از روانشناسان و روانپزشکان آمریکایی علناً بیان کردهاند که دونالد ترامپ همه نشانههای اختلال شخصیت خودشیفته را دارد. قطعاً این مطلب برزگنمایی، عدم همدلی و پایبندی به اصول اخلاقی، نیاز بیش از حد به تحسین و حساسیت فوقالعاده او به انتقاد ( که همگی ویژگیهای اختلال شخصیت خودشیفته است) را توضیح میدهد.
روانشناسان چنین موردی را درباره دیگر مردان قدرتمند مانند رجب طیب اردوغان در ترکیه و ردریگو دوترت Rodrigo Duterte در فیلیپین تشخیص دادهاند. ترامپ مطمئناً سیاستمداران و مشاورانی را به حلقه داخلیش راه میدهد که آنها نیز مشابه او از همدلی و وجدان بهرهای نبردهاند، در حالی که افراد مسئول و معتقد به اصول یا رانده شدند یا خودشان را کنار کشیدهاند تا پاتوکراسی بیش از پیش در آن سیستم ریشه بدواند.
اما باید به یاد داشته باشیم که پاتوکراسی به این دلیل پای میگیرد که ما تدابیر موثری برای حفاظت خود از سوی رهبران پاتولوژیک به کار نمیبندیم. ما باید فرایندها و ساختارهای دموکراتیک را حفظ کرده و نیرومند سازیم تا اطمینان حاصل یابیم که توده عظیم مردم از اقلیت سایکوپات و خودشیفته با شهوت سیریناپذیر قدرت در امان میمانند. مورد دیگر این است که باید مطمئن شویم که دموکراسی ما تبدیل به پاتوکراسی نشود.
در دراز مدت ما به ابزارهای دقیق برای محدودسازی دستیابی به قدرت نیازمندیم. به بیان ساده یعنی اینکه آن نوع از افرادی که اشتیاق بیشتری برای قدرت دارند – آنهایی که بیرحمترین و بیاخلاقترین هستند- نباید اجازه یابند تا به موقعیتهای قدرتمند برسند. همه رهبران بالقوه ( یا اعضای دولت) باید با دقت زیاد به دست روانشناسان ارزیابی شوند تا سطح همدلی، خودشیفتگی و سایکوپاتی آنها معین شود و در نتیجه لیاقت آنها برای دسترسی به قدرت مشخص گردد.

مترجم ثریا مرعشی
لینک مقاله